استاد فلسفه سیاسی دانشگاه هاروارد در گفتگو با ایلنا:
هایدگر و نیچه اگر زنده بودند ترامپ را مجسمه تمام عیار فرهنگ مدرن میدانستند/ نهادهای بینالمللی برای درمان منازعات کارایی حقوقی ندارند
«استفن والت» معتقد است ترامپ نه تنها برآمده نظم جهانی است بلکه او را بسط منطقی مدرنیته و سیاست مدرن هم تلقی کرده و معتقد است که رئالیسم حاکم بر جهان، فردی چون ترامپ را طلب میکند.
به گزارش خبرنگار ایلنا، خروج امریکا از برجام، پیمان منع گسترش و چندین و چند پیمان دیگر در کنار رفتار گاه خارج از عرف ترامپ این پرسش را پیش میکشد که آیا ترامپ در نظام روابط بین الملل غریبه است؟ آیا او موجودی بیرون از حلقه مناسبات نظام جهان است؟ بسیاری از اندیشمندان در غرب تلاش کردهاند تا با اخراج مفهومی ترامپ از سیاست جهانی، دامان ایده سیاست مدرن را از آن پالوده کرده و او را محصول نوعی آمریکاگرایی حاد و گذرا معرفی کنند. اما «استفن والت» صراحتاً معتقد است که ترامپ نه تنها برآمده نظم جهانی است بلکه او را بسط منطقی مدرنیته و سیاست مدرن هم تلقی کرده و معتقد است که رئالیسم حاکم بر جهان، فردی چون ترامپ طلب میکند. با استفن والت استاد فسلفه سیاسی در هاروارد در باب نسبت سیاست مدرن و رئالیسم حاکم بر آن، گفت و گویی ترتیب دادیم.
رئالیسم سیاسی، تحلیل کلان وضعیتها مناسبات و روابط را دستور کار خود قرار میدهد. با این حال در جریان این تحلیل رئالیستی از جهان به فردی چون ترامپ بر میخوریم. در نگاه اول اینطور به نظر میآید که شخصیت ترامپ یک عامل خارجی برای این نظم است. نظمی که مدتها با قوانین و نهادهای قوی شکل گرفته و حالا به یکباره در حال بیاعتبار شدن است...
در اینکه رئالیسم سیاسی جایی برای بحث بر سر شخصیت افراد باقی نمیگذارد شکی وجود ندارد. رئالیسم در مقام یک نظریه سیاسی، بیشتر در باب موازنه قدرت، توزیع ظرفیتها، خواستههای دولتها و در نهایت فقدان مانیت در نظام بینالمللی است. از این رو احتمالا رئالیسم سیاسی در ظاهر چندان ربطی به اشخاص و شخصیتها نداشته باشد. اما واقعیت این است که از دل همین امر نامربوط -یعنی رئالیسم سیاسی- میتوان در باب اینکه جهان سردمداری چون ترامپ را به بهخود ببیند هم چیزی بیرون کشید. دو نکته در این باب مهم است؛ نخست اینکه ایالات متحده آمریکا برای سیاست خارجی خود اهمیت بیشتری قائل است تا آنچه در داخل کشورش میگذرد. و این سیاست گستره بسیار وسیعی از مسائل و کشورها و مناطق را در بر میگیرد. چنین کشوری که خود را ثروتمند و قدرتمند میداند و همواره به سود خود حق تعدی به هر جایی را داده است، وقتی رئیسجمهوری چون ترامپ به خود میبیند چندان دور از نظر نمیآید که رفتارهایی مشابه رفتارهای چند سال اخیر دولت ترامپ از خود بروز دهد. وقتی چنین قدرت مبسوطی در اختیار چون ترامپی قرار بگیرد، بیرون رفتن از معاهدات بینالمللی دیگر نمیتواند چندان عجیب باشد. نکته دوم هم اینکه در جهانی که به سرعت در تمامی ابعاد به رقابتی کشنده و سخت کشیده شده است، چنین رفتار یکجانبهگرایانهای به سرعت متحدانی که حمایتشان از منافع ایالات متحده ارزشمند بوده را از آن دلسرد خواهد کرد و به سرعت منتج به بستن قرارداهایی میشود که دولت ایالات متحده از آن بیرون میماند. از اینجاست که میتوان از رئالیسم سیاسی در مقام یک نظریه کلان به این پی برد که چگونه زعامت فرد نامعمولی مثل ترامپ میتواند بر صحنه سیاست جهانی تأثیر بگذارد.
اگر وضعیت چنین است، پس تکلیف نهادهای بینالمللی که برآمده بلافصل سیاست مدرن هستند به کجا ختم شود؟ آنهم وقتی از کانت تا هگل همه فکر میکردند که برساخت چنین نهادهایی برای صلح جهانی ضروری خواهد بود.
ایده لمیده در پس رئالیسم فلسفه سیاسی هابزی، این است که در فقدان یک دولت جهانی مشروع، همواره همه اعضا جامعه بینالمللی باید از بابت اینکه مبادا مورد تهاجم قرار بگیرند، نگران باشند. در سایه چنین ترسی، نوعی نزاع پدید میآید. این نزاع محصول این ترس از هجوم است که باعث میشود تا هر دولتی تنها به فکر منافع خود و افزایش امنیت مرزهای سیاسی، جغرافیایی و فرهنگیاش باشد. میدانیم که هیچ جنگی برای همیشه ادامه پیدا نکرده است اما این هم هست که گرچه جنگها تمام میشوند اما سایه تهدید و جنگ در نظام جهانی باقی است. از زمانی که هابز چنین ایدهای را مطرح کرده بسیار میگذرد. و از آن موقع تا امروز، انواع و اقسام نهادها و قوانین بینالمللی در حال ایجاد و رشد هستند؛ از بانک جهانی تا سازمان ملل و شورای امنیتی، همه نهادهایی هستند که برای تسهیل همکاری دولتهایی که قصد تعامل را با هم دارند ایجاد شدهاند. اما اینجا یک نکته جدی و مهم وجود دارد و آن این است که هیچ کدام نتوانستهاند سازمانهایی برای حل بحران میان کشورها باشند. هیچ کدام از نهادها در برابر حمله امریکا به عراق یا بمباران شبانهروزی یمن توسط سعودیها کاری نکردند. بهتر است بگوییم کاری نتوانستند انجام دهند. احتمالاً دلیلش هم روشن باشد: بنیاد این سازمانها بر صلح است. و این دقیقاً چیزی است که با جهان واقعی فاصله بسیاری دارد. این نهادها عملاً دارای هیچ قدرت اجرایی نیستند و دقیقاً دلیل اینکه دولتها مدام برای حراست از خود مجبور به تن دادن به رقابت تسلیحاتی هستند همین مشکل مبنایی نهادهای بینالمللی است. قراردادهای بینالمللی که میان کشورها بسته میشود، بقا و دوام خود را مرهون این است که منافع طرفین تأمین شود. در یک قرار دو یا چند جانبه، آنچه اهمیت دارد منافع طرفین است. اینجا دیگر نهاد حقوقی بینالمللی به کار نمیآید. طبق همین دیدگاه است که میگوییم نهادهای بینالمللی اساسا از نظر مبنای حقوقی، بیاعتبار و فاقد کارایی شدهاند. از این رو رئالیسم سیاسی حکم میکند که هیچ قراردادی همیشگی نباشد و هیچ متحدی تا همیشه متحد باقی نماند. این شرایط واقعی هستند که نشان میدهند چه کسی دوست یا چه کسی دشمن است. نکته مهم این است که از نظر رئالیسم، دولتها نهادهایی عقلانی هستند یا به عبارتی دیگر و کمی حداقلیتر، دولتها نهادهایی هستند که منافع برایشان ارجح است. از این رو راهبردها و رفتارهای آنان را منافع تعیین میکنند. در واقع من میخواهم بگویم رئالیسم سیاسی یعنی همنشینی و چه بسا معادل شدن عقل و منفعت. اراده معطوف به قدرت، معیار هر رفتاری است. نه حقوق جهانی نه اخلاق سیاسی و نه هیچ چیز دیگری جز «منافع» نمیتواند مورد توجه قرار بگیرد. چراکه تصمیم باید عقلانی باشد، و تصمیم عقلانی باید معطوف به منفعت باشد. در یک کلام، این همان نهایت سیاست مدرن است. فرض کنید هایدگر و نیچه زنده بودند و میتوانستند ترامپ را ببیند. احتمالاً در نظر آنان ترامپ مجسمه تمام عیار فرهنگ مدرن میبود. نه تنها ترامپ بلکه تمام مناسبات حاکم بر روابط بینالملل امروز، سراسر برآمده از فرهنگ مدرن است. بسط منطقی آنچه سیاست مدرن در قالب سرمایهداری خشن پی آن میگشت، امروز در روابط بینالملل تجلی پیدا کرده است. در چنین جهانی که رئالیته آن تقارن عقل و منفعت را حکم میکند، ترامپ هیچ فرقی با بقیه ندارد. اشکال ترامپ در این است که دیپلماسی خشنتری دارد. اگرنه این ذات سیاست مدرن است که هیچ قاعده اخلاقی و حقوقی انسانی را به رسمیت نشناسد.