کاربرد فلسفه از نگاه استاد فلسفه در دهلی:
فلسفه نمیتواند در برابر تبعیض سکوت کند/ بدون شجاعت نمیتوان فلسفهورزی کرد
ری مونک میگوید فلسفه اگر تحولآفرین نباشد و نتواند نیرویی برای تغییر ایجاد کند به کار نمیآید. از نظر او فلسفه بدون ایجاد نیروی کنش نمیتواند به کمال خود برسد.
به گزارش خبرنگار ایلنا، ارسطو در متافیزیک میگوید فلسفه تاج مجلل علوم را بر سر دارد. ارسطو فلسفه را میستاید چون تنها فلسفه است که میتواند خود را به پرسش کشد، منحل کند و آنگاه دوباره از ویرانه خود ققنوسوار سربرآورد. فلسفه خود را ویران میکند اما از بین نمیرود؛ فیلسوفان میآیند و میروند اما فلسفه میماند؛ آیا دلیلش جز این است که فلسفه از بنیاد میپرسد و این پرسش بنیادین ورای تمام پاسخهای تاریخی، شان مستقل خود را بر فراز اعصار و قرون حفظ میکند؟ پس چنین تاملی که به جان زندگی و انسانیت گره خورده نمیتواند از مظاهر زندگی فردی و جمعی جدا بماند.
ری مونک (استاد فلسفه در دهلی) میگوید فلسفه اگر تحولآفرین نباشد و نتواند نیرویی برای تغییر ایجاد کند به کار نمیآید.
نسبت میان فلسفه و زندگی انضمامی همواره محل بحث یوده است. برخی این دو را دشمن هم و برخی فلسفه را عین زندگی دانستهاند. از نگاه شما اساسا فلسفه چه نسبتی با جمیع شئون زندگی انسانی دارد؟
من فکر میکنم عشق و شوق نقش محوری در هر گونه گفتار فلسفی دارد. افلاطون متوجه بود زمانی که درصدد سخن گفتن از حقیقت هستیم، ناچاریم در مورد عشق (اروس) هم حرف بزنیم. یعنی برای فیلسوفی چون افلاطون ممکن نیست که فیلسوف باشید اما عشق را درنیابید. برای همین هم هست که فلسفه در یونانی کلمه فیلو سوفیا است. فیلو یعنی کسی که چیزی را دوست دارد؛ کسی که عاشق است و سوفیا یعنی حکمت. فلسفه اساسا عاشق حکمت یا در طلب دانایی رفتن است.. اروس در مرکز همه چیز قرار دارد از یک طرف فقدان است و از طرف دیگر نیرویی که باعث زایایی و خلق میشود. فلسفه اساسا تحولآفرین است. یعنی فلسفهای که تحولآفرین نباشد دیگر فلسفه نیست. چرا؟ چون فلسفه در طلب است؛ در طلب حقیقت؛ در طلب سعادت. آن کس که در طلب چیزی است در واقع میخواهد چیزی را که ندارد کسب کند. کسب کردن یعنی تغییر جهان. ببینید وقتی ما در وضعیت الف قرار داریم که در آن وضعیت از چیزی که هستیم یا شرایطی که داریم اعم از فردی و جمعی و سیاسی ناراضی هستیم، برای تغییر آن باید وضعیت ب را سامان دهیم. این وضعیت ثانویه دگرگونی است که کا را به مطلوبمان میرساند یا دستکم نزدیکتر میکند. فلسفه چنین نیرویی است. فلسفه یعنی نیروی تغییر. اصلا بگذارید حرف مهمتری بگویم. فلسفه نیرو است چون با عشق سر و کار دارد. اگر در اینجا عشق را رمانتیک نفهمید احتمالا برای دریافتن معنای سخنان من با دشواری چندانی روبرو نخواهید شد. فلسفیدن نوعی طلب کردن است. طلب باید باعث حرکت شود. باید از طلب شما نیرویی برای تغییر و کنش بوجود آید این نیرو است که معین میکند شما اصلا فلسفهورزی میکنید یا نه. فلسفیدن کنشی است که روی به آینده دارد اما آینده سو بودن فلسفه به معنای نفی تاریخ و گذشته نیست. اتفاقا تنها فلسفه است که میتواند گذشته را به آینده گره بزند. چون نیرویی برای تغییر یا احیاست. این حرفها هم در سطح کلان صادق است هم در صطح فردی. فلسفه اگر از زندگی جدا شود در واقع انگار خانه خود را گم میکند. فلسفه باید در مورد تجربه زیسته باشد. زندگی در خیابانها، سینماها، سالنهای تئاتر. چون فلسفه در واقع به این میپردازد که شما زندگی خود را چگونه پیش میبرید. چون فلسفه نیرو است. شما نمیتوانید به یک وسیله نیرویی وارد کنید و آن را از جایش تکان دهید یا مکانش را تغییر دهید اما ندانید یا نخواهید بدانید که این جسم کجا بوده و به کجا رفته است. فلسفه اگر نیرویی برای تغییر حیات باشد در نهایت با چطور زیستن شما تحقق مییابد. فلسفه عشق به حقیقت و دگرگونکننده است. یعنی باید که چنین باشد. از اینرو نمیتواند در مورد ظلم و ستم بیاعتنا شود. فلسفهای که به بیعدالتی معترض نباشد؛ فلسفهای که ستمگر را آزار ندهد؛ اساسا نمیتواند مدعای میل به حقیقت داشته باشد. ممکن است آرمانی به نظر آید اما فلسفه چارهای ندارد جز اینکه آرمانی باشد. فلسفه بیآرمان در نهایت یا همدست ظالم میشود یا مانع تحولآفرینان. بخشی از جریان فلسفه در غرب در حال تهی شدن از تمام امکانات تحولآفرین خود است. یعنی دیگر فلسفه اصلا فیلو سوفیا نیست بلکه یک رشته انتزاعی و ساکت است.
فلسفه مستلزم شجاعت است. فیلسوفی که شجاع نباشد یا فلسفهای که شجاعت را بیدار نکند اساسا به مرحله شروع نمیرسد. فلسفه ورزیدن محتاج مدرسه و آکادمی نیست. حتی شاید خیلی به کتاب خواندن هم محتاج نباشد. اما حتما محتاج شجاعت است. شما باید شجاعت این را داشته باشید که همیشه طرفدار حقیقت باشید. این نسبت بسیار پیچیده و بغرنجی است. ممکن است بمیرید یا کشته شوید. فیلسوف نباید ترس از مرگ داشته باشد. ترس از مرگ باعث چربش رانه قدرت بر حقیقت میشود و زبان را در برابر دروغ قاصر میکند. شجاعت در واقع در نظر من یعنی شجاعت اندیشیدن. فکر کردن خطر کردن است. چون فکر کردن میتواند شما را تنها کند. شما را به انزوا پرتاب کند و در نهایت شما را از مد روز عقب نگه دارد. افلاطون گمان میکرد اگر مرد سیاسی را از میان حکما و نخبگان اعلم انتخاب کنیم آنگاه هم حقیقت و هم اخلاق و هم عدالت پاس داشته میشود.